دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش قرمز رنگ با حسرت
نگاه کرد
بعد به بسته های
چسب زخمی که در دست
داشت خیره شد و یاد حرف
پدرش افتاد:
اگر تاپایان ماه هر روز بتوانی
تمامی چسب زخم ها را بفروشی اخر ماه کفشهای
قرمزرا برایت می خرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد
وبا خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست وپا
یا صورت۱۰۰ نفر زخم شود
تا....
بعد شانه هایش را
بالا انداخت و گفت:
خدا نکند...
اصلا کفش نمی خواهم
نظرات شما عزیزان: